دل تنگم کوچولوی نازم
سلام آریو
عزیزم از این به بعد با خودت حرف می زنم چون این خاطره ها از دوران
کودکی ت هستش .از این به بعد مخاطب من٬ تو هستی گلم.
عزیزم خیلی دوست دارم بیشتر از اون چه که فکر کنی وقتی چند روز بابا
و مامان ت ترو نمیارن خونه ی ما خیلی دلتنگ میشم .
خودت میدونی که من نمی توونم به راحتی از پله های خونه اتون بالا بیام
و گر نه هر موقع دلم تنگ میشد خودم میومدم پیش ت مامانی .
دیشب ۱۴/۱۲/۱۳۸۹ هر طوری بود اومدم دیدنت ٬ وقتی از پله ها میومدیم
بالا منو و پدر جون به قدری خوشحال بودی که از تو بغل بابا می خواستی
بپری تو بغل من آخه عزیز من فکر کنم تو هم دلت برای ما تنگ شده بود
آره عزیزم ؟
از بس خوشحال بودی همش راه می رفتی و چشاتو گرد می کردی و می خندیدی
قربون اون چشای درشت و خوشگل ت برم .
وقتی خواستیم بیام خونه از بغل پدر جون نمی رفتی بغل بابات آخه می خواستی
بیای با ماولی عزیزم نمی شد آخه تو شیر مامانت و می خوری و گرنه با خودم
میومدی خونه ما.
عزیزم از دیدنت خوشحال و خندون برگشتیم خونه ولی باور کن توی راه بازم
دلم برات تنگ شده بود.